شادی وغم دوستی ونفرت:

سلام دوستان عزیز ونهایت گرامی ام بیننده گان ندای شفق !

بازهم شفق با درج یک پارچه شعر دیگر درخدمت شما امید وارم تاآخرین لحظات مرا تنها نگذارید ونظرات زیبای تانرا ازما دریغ نکنید.

شادی وغم دوستی ونفرت:

چرا دوستم نمیداری مگر قلب تو از سنگ است

منم معطوف چشمانت ولی چشم تودرجنگ است

بهار آرزوهایم خزانی وپرازخاک است

توسرشار ازنشاطی وبهار عمرت هفت رنگ است

توحس خوبی ازدنیابرای زندگی داری

شده تنپوش من دنیا که حتی ازقفس تنگ است

منم محتاج دستان ونوازش ازسرمهرت

ولیکن ازبرای تو به یک دیدار من ننگ است

نیازرد،دل زتوازآنیکه نگذاشتی تنهایم

شب وروزم به سرآید غمت بامن هماهنگ است

دوچشمان سیاهت دوست میدارم ازین دنیا

که چشمت بادلم با چه تفاوت، لیک همرنگ است

سیاهی چشم توزیباوبرقلبم چه زشتی داد

تفاوت ازدوچشمت بادلم صدها فرسنگ است

سروده شده :تاریخ ۲۶/۷/۱۳۸۹

توسط:حسین شفق

ساعت: ۱۵:۰۰

فریفته جمالید یاشیفته کمال؟

فریفته جمالید یاشیفته کمال؟

جمال زود گذر که مانند گلهای بهاری بدنبال خود خزان دارد شایسته نیست که آدمی را فریفته خود کند. زیبائی ،طراوت ولطافت انسان دیریازود بتاراج باد عمر میرود همینکه چندی گذشت وسنین عمر ازدوره جوانی دور شد دیگر ازآن زیبائی وطراوت وشادابی ولطافت خبری نخواهد بود.

دراین هنگام آنکه فریفته جمال بوده است پی میبرد که به چیزی ناپایدار دل بسته وشیفته شده است .

اما کمال همیشه شخص را سرشناس ومحترم میکند واین وآنرا شیفتۀ صاحب کمال میسازد . بنابراین کسی که شیفته کمال است دیگران هم شیفتۀ اوهستند درصورتیکه  این مزیت را کسیکه  فریفته جمال است ندارد. دردنیای امروز که تحولات علمی واجتماعی بسیار است بیش از هرچیز شخصیت هرکس شایان توجه ودارای ارزش فراوان است.

درسایۀ یک شخصیت ممتاز وبرجسته میتوان عالیترین موفقیت های رابدست آورد وخوشتن را شهرۀ آفاق کرد.

تاریخ گذشته راورق بزنید خواهید دید که درهرورق بابزرگان علم وادب وشعروهنر روبرومیشوید وشخصیت های علمی ،هنری وادبی سراسر اوراق پرافتخار تاریخ را بخود اختصاص داده اند.

امااززیبایان عالم وکسانیکه با چهرۀ زیبا وجمال دلفریب معاصرین خودرا فریفته اند تجلیل ویادآوری نشده است این کمال وشخصیت آدمی است که شخص را بزرگ ومحترم میکند وآیندگان را وا میدارد که ازاوتجلیل وقدردانی کنند.

دلبستگی هایی که محرک آنها زیبائی وجمال بوده است مانند روزهای زود گذر ایام وصال کوتاه وناپایداراست وهمینکه طراوت وشادابی خودرا ازدست داد آن علاقه وشیفتگی سابق دلدادگان نیز آرام آرام ازبین میرود ودردریای نیستی وفراموشی محو ونابود میشود.

ولی زیور وپیرایۀ کمال برای همیشه با صاحب کمال همراه است واورا زینت میدهد، علاوه برآنکه گذشت زمان نمیتواند به ارکان پایدارآن خللی وارد آورد بلکه روزبروز رو بتکامل میرود وبه شخصیت انسان میافزاید .

گل اززیبایی اش همنشین خارشد.

صورت صورت گرم

 

این نسخۀ خطی فوق نشان از عشق ونفرت است

اونشانی ازیک چهرۀ معصومی است که زنده گی،آیندۀ زیبایش ورویاهای نیک او قربانی هواوهوس خانواده اش شده است.

اوهنوز۱۳ سال بیش ندارد ثمرۀ خانواده ایست که زمین خویش راجز نفرت نکاشته اند وروزهای زندگی را با حاصل جدائی به شب رسانده است اماخود همواره سعی می کند تانهال عشق رابکارد.

من که همین اینک شاهد این زنده گیم هروقت به او نگاه میکنم می بینم ! اوبااینکه ازدامن پرمهر مادر دوراست وبااحساس نیکش وقلب پرازعدالتش آغوش پدررا رهانکرده وبادیده گان پرنورش آسمان زندگی را روشن می بیند سربسوی آسمان بلند میکند وباکمال قدرت راه آینده را مینگرد.

نگاه اوجزبه آسمان جای دیگری نیست زیراکه آسمان همیشه اورابه فردانوید میدهد ودیروز را به یاد اونمی آورد وبرای فردای خود آرزوی سعادت ولذت می کند .

اوخوب میداند که برگشتن به گذشته جزشکستن نیست ودرگنجینۀ دربستۀ آینده خرمی وسروری خوابیده که باید آنراجستجو کرد.

ای جوانان! ای بیننده گان وبلاگ ندای شفق !

یادآوری ازگذشته جزملالی بیش نیست.

باید همه ما مثل این نوشگفتۀ که همانند درخت تنومندی درمقابل طوفان های زندگی ایستاده وازپا نیوفتیده است مقاومت کنیم وسعی کنیم سرمشق زیبای زندگی مان را باکسانیکه ارزش آن را ندارد رقم نزنیم.

واین هم سرودۀ که نگاه به چهرۀ معصوم این عجوزه دامن احساسم راگرم وبه سرایش این مطلب واداشت.

اٌف براین دایرۀ مینــــــــــاکه ازگــــــردش وی

                                               وان یــــکی آب ودیگر لقمۀ نان میطلبد

وان یکی منصب وپول ودیگری عشق وصفا

                                              دیگری ساحـــتی امنـــی اززمان میطلبد

لیک گیتی زره خاکی شــــهر پرفــــــــریب

                                            نه نصــابی نه غنــــــائی بلکه جان میطلبد

بشنوازمن این سخن دشت کین را شخم زن

                                           جای آن عشق بکار،چون شاه شهان میطلبد

تاریخ ۲۴/۰۲/۱۳۹۰

صورت صورت گرم

درتشـــــویش زمانیم که امانم ندهـــــــد

چرخ فلک نوری به فانوس زمانم ندهد

 

پیش ازآنکه نورعشق برفروزد به دلم

مهلت به دل ســـــرگشته وحیرانم ندهد

 

تاکنم ابراز عشــــــق وبرآرم به زبان

لیک ترسم فرصت اجرای زبانم ندهد

 

من زایام ره وصل تجسس می کنم

فـارغ وبی خبر ازآنکه نشانم ندهد

 

نزد جانان جان برم لیک تصــــــور میکنم

تافلک درگردش است جسمی به جانم ندهد

 

تابه رویاها برم صورت صورت گرم

یاری ، این دغـدغه ها اندرگمانم ندهد 

فاصله ها

فاصله همه چیزرا می کُشد:-۰

مهر، محبت ،حتی خاطره هارامحو می کند همانطور که شاعر می گوید:

ازدل برفت هرآنکه ازدیده رود.

اینک منم که دورازچشمان توام حتماً ازدل هم افتیده ام ولی برعکس یاد تودردلم هرروز جوانه میزند اینگار ابریست که میخواهد برسرکوه دلم برف پیری ببارد ویا آتشیست که میخواهد ریشه های امیدم را نابود کند

نمیدانم ،نمیدانم .. حتی نمیدانم دلم ازچه میسوزد؟ آیا ازیخ های بی مهری که ازیخچال های عشقت برآن ریختی؟ ویا ازآتشی است که گرمای بلندترین درجه حرارت آن بردلم نشسته . نمیدانم.

شایدبرگفته هایم هق هق خنده کنی مثل اینکه هذیان گوی بیش تصورم نکنی ولی به هرصورت دیوانه خواهم بود. وگاهی همچون طفلی بی آلایش صدای گریه ام فضای همه جا را پر می کند بلکه داد میزنم......

کجاست آن دستی که کوه نوازش بود؟ کجاست آن لبخندها که مایه ئی آرامش بود؟ چه شدآن نوید ها که سرمنشا کوشش بود؟ کجاست قطره های اشکی که خاموشی آتش بود؟ ! ..

چه آتشی؟ آتشی که هرگاه روزهای نبودنت ، روزهای نداشتنت، روزهای ازدست دادنت را تصور میکردم سراپایم را فرا می گرفت وآنوقت قطره های اشکت که همچون مروارید گرانبها ازاقیانوس چشمانت سر میزد واین آتش را خاموش می کرد . چه شد؟ چه شد؟....

وحال این چه شد، چه گونه شد وچه کردند ها واژه حرفهایم شده است .

باید بدانی که بعد ازین دیواره های زندگی ام

مستورازدوده ئی آتش عشق تو خواهدبود.

ازطفولیت تاجوانی

سپیدتر ازابرهای بهاری ولطیف تر ازیاسهای وحشی دستهای ظریف وکوچکی بود که مستانه پستان مادررا  می فشرد، وگاهی همچون شاخه های بلندوسفید مریم درفضا می لرزیدند .

دربهاران وقتیکه پروانه های طلائی وارد باغچۀ آن خانه میشد با شوروشوق تمام دنبالش راه افتیده وهوای پرواز با آنهارا میکردی .

گاهی هم شن های نقره ئی رود خانه کنارحویلی را جمع کرده ولحظۀ دیگر بخاطر بازیچه ئی جمع کرده هارا بزمین میریختی وبسوی چیزی دیگر میرفتی .

دروازه زرین کودکی بسته شد با کتاب وقلم خوگرفتی ، گاهی گیسوی معلم خویش را نوازش کرده بیاد او شاخه گلی میچیدی وهمینطور هرگونه جلوه میدادی.

جلوۀ شباب به سفیدی ولطافت ودرخشندگی دستها، لطف دیگری داد وظرافت جلوۀ آن را بیشتر کرد.

کم کم آسمان آبی زندگی ات ستاره باران شدوازهرگوشه ستاره ئی به تو چشمک میزدند .

ازین میان فقط یک آفتاب بود که درگرمای نورش، نوری که ازهرسوراخ وازهرپنجره ودرودیواری به توروشنی میبخشید می سوخت.

آندم که همه چیزدرنورخیال ماه فرورفته بود دستهای ظریف ونرمت برسیم های گیتار می لغزید.

وسوز درونم زمام اختیاررا ازدستم می ربود ... بی اختیار آهنگ بهارزندگی را زمزمه میکردم.

فریادآرزوی آغوش گرمت را ازحریر سیم های احساسم بیرون می کشید.

اینگونه ها هنوز آرزوی دلم بود ...  اما:..

گذشت زمان وغوغای زندگی دستهایت را به سکه  های آلوده وشوم آشنا کرد تا آنجا که برای شهرت وثروت دست بیگانه ئی را فشردی.

این من شاهد خاطره های زندگیت خواهم بود.............

رفتی که رفتی

ازین کوچــــه بدررفتی که رفتی

تو ای مرغ سحر رفتی که رفتی

زبعدت اشــــــــکهایم را ندیدی

چرا تو بی خبر رفتی که رفتی؟

تــــورفتی ومراتنها گذاشتی

 چراروی دل من پا گذاشتی؟

شــــدی سیارراه زندگانی

مرابا لشکرغم جا گذاشتی

بهار زندگانی ام خزان شد

برایم تا ابد تاراین جهان  شد

گــــــرفته برف پیری کوه قلبم

دوباره غصه وغمها جوان شد

هنوز این دل زعشقت یاد دارد

زدرد دورییت فـــــــــریاد دارد

زبانگ ونغمه های آشنائی

کٌـــــند یادوفغان وداد دارد

زیکسو یاد چشمان سیاهت

زسوی دیگر آن طرزنگاهت

کٌشد هرلحظه بازم زنده سازد

همانا خــــــــاطرات زادگاهت

توگفتی ازشفق شبها گریزم

سحرگاهان شفق راگل بریزم

شفق رفت وشفق آمد شفق را

نبـــــــاشد قدرتی باغم ستیزم

 

درددل

ســــرها همه باقی جان ها همه ازتن رفــــــــت

دلخـــــانه ها باقی ،دلدار همه ازمن رفـــــــــت

درباغـــــــــچه این خانه جز بید نمی بیـــــــنم

فصلش خــزانی شد هم سرو ازگلشن رفــــــت

گـــــل رفت،سنبل رفت وساقه ها خشـــــــکید

ای وای که طــــوفان شدخرمن نسترن رفــــت

درکـــــوه آرزوها جـــــزخارنماند باقـــــــــــی

گـل لاله های ما زین دشت وزین دمن رفــــــت

درمزرعـــــه ما دهــــــقان اگر گندم کاشــــــت

درچنـــــگ شغالان،هم بوته وهم خرمن رفــــت

نه بخت نگونی شرط است، نه طالع ونه غـــیره

شـــــــور نفاق آمد توحید ازوطن رفــــــــــــــت

اینــــــجا همه خسرو شد ازبهرهرشــــــــــیرینی

اما پی مطلـــــب فـــــرهــاد کوه کن رفــــــــــــت

دوستان نهایت عزیزم ،بینندگان قشنگ این وبلاگ شعریکه درفوق تذکریافته دل نوشته های خودم میباشد امیدوارم بالبخندهای شیرین وعسلی تان یعنی نظرات زیبای تان مارا همراهی نمائید. البته نه تنها این شعر بلکه تماماً اشعارکه درین وب درج شده گفته ها واحساس درونی خودم میباشد ولی خواستم عزیزان بالبخند زیبایش راجع به این مطلب نظربدهند.

3Jokes Love (5)