سپیدتر ازابرهای بهاری ولطیف تر ازیاسهای وحشی دستهای ظریف وکوچکی بود که مستانه پستان مادررا  می فشرد، وگاهی همچون شاخه های بلندوسفید مریم درفضا می لرزیدند .

دربهاران وقتیکه پروانه های طلائی وارد باغچۀ آن خانه میشد با شوروشوق تمام دنبالش راه افتیده وهوای پرواز با آنهارا میکردی .

گاهی هم شن های نقره ئی رود خانه کنارحویلی را جمع کرده ولحظۀ دیگر بخاطر بازیچه ئی جمع کرده هارا بزمین میریختی وبسوی چیزی دیگر میرفتی .

دروازه زرین کودکی بسته شد با کتاب وقلم خوگرفتی ، گاهی گیسوی معلم خویش را نوازش کرده بیاد او شاخه گلی میچیدی وهمینطور هرگونه جلوه میدادی.

جلوۀ شباب به سفیدی ولطافت ودرخشندگی دستها، لطف دیگری داد وظرافت جلوۀ آن را بیشتر کرد.

کم کم آسمان آبی زندگی ات ستاره باران شدوازهرگوشه ستاره ئی به تو چشمک میزدند .

ازین میان فقط یک آفتاب بود که درگرمای نورش، نوری که ازهرسوراخ وازهرپنجره ودرودیواری به توروشنی میبخشید می سوخت.

آندم که همه چیزدرنورخیال ماه فرورفته بود دستهای ظریف ونرمت برسیم های گیتار می لغزید.

وسوز درونم زمام اختیاررا ازدستم می ربود ... بی اختیار آهنگ بهارزندگی را زمزمه میکردم.

فریادآرزوی آغوش گرمت را ازحریر سیم های احساسم بیرون می کشید.

اینگونه ها هنوز آرزوی دلم بود ...  اما:..

گذشت زمان وغوغای زندگی دستهایت را به سکه  های آلوده وشوم آشنا کرد تا آنجا که برای شهرت وثروت دست بیگانه ئی را فشردی.

این من شاهد خاطره های زندگیت خواهم بود.............