بسا شرم است بر مردی که از جور زمان گرید
بوقت محنت و غم چون زنان بر سر زنان گرید
خطر در مکتب عمر است روز امتحان ما را
بدا بر آن چنان طفلی که روز امتحان گرید
ره مقصد بیابان است سنگ خاره و رهزن
به جانان کی رسد آن بوالهوس کز خوف جان گرید
ثبات مرد دانا بر جفاهای فلک خندد
نه چون شاخی که با پیش آمد باد خزان گرید
در این ماتم بی اشک نبود دیده ای هرگز
یکی از بی کسی دیگر ز بیداد کسان گرید
سرشک ناتوان هر لحظه می ریزد ز دل تنگی
ولی می نماید گر توان بر نا توان گرید
به جایی گریه کن کز قطره اش دردی دوا گردد
نه همچون کودکی کاز رایگان بر این و آن گرید
نگرید از ستم هرگز یتیم و بیوۀ قومی
گر از رأفت بر احوال رعیت پاسبان گرید
ز آب دیدۀ دل خستگان غفلت خطر دارد
که در تأثیر چون آتش فشان این خون، نشان گرید
به حال زیر دستان اشک می ریزد طبیعت هم
زمین چون عقده در دل کرد ، چشم آسمان گرید
بشر را زیر پا کشتند این کیهان نوردی ها
مسیحای فلک بر فکر این دانشوران گرید
به محمل کیست کز هر ذره فریاد جرس خیزد
قفای کاروان او بباید صد جهان گرید
ز آب دیده گان بگریستن سهل است هر کس را
شهید عشق را نازم ز جسم خون چکان گرید
قفس تنگ است جان در بند یاران در چمن سر خوش
بیا ای مرگ کین ، مرغ از فراق آشیان گرید
عجب کز زنده قدری نیست بلخی در دیار ما
گروهی بعد مرگ ما به مشت استخوان گرید
۱۳۳۷/۴/۲۷ محبس دهمزنگ کابل
سلام خدمت دوستان نهایت عزیز اینبار بایک شعر بسیار زیبا ازعلامه شهید سید اسماعیل بلخی درخدمت شما قرارگرفتم چون شعر بسیار زیبا وسرشارازاحساس شرایط کنونی مابود درج کردم وازین به بعد هم اگرخواست خداوند به حیات مابود بابعضی ازاشعارقشنگ استاد شهید سراغ دوستان را خواهم گرفت.