شکایت گره دل به روزگار مبر
زدست های حنابسته کارنگشاید
دل از مشاهدهي لالهزار نگشايد
ز دستهاي حنابسته کار نگشايد
ز اختيار جهان، عقدهاي است در دل من
که جز به گريهي بياختيار نگشايد
خوش آن صدف که گر از تشنگي کباب شود
دهان خويش به ابر بهار نگشايد
شکايت گره دل به روزگار مبر
که هيچکس بجز از کردگار نگشايد
زمين و چرخ بغير از غبار و دودي نيست
خوش آن که چشم به دود و غبار نگشايد
مراست از دل مغرور غنچهاي، صائب
که در به روي نسيم بهار نگشايد
شعرزیبااز: صائب تبریزی
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و دوم تیر ۱۳۹۰ ساعت 9:33 توسط حســـــــــــین(شفق)
|